~Welcome To My Blog~

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

کوروش

نام: کوروش
ﻧـﺎﻡ ﭘﺪﺭ: ﮐﻤﺒﻮﺟﯿﻪ ﯾﮑﻢ
ﻧـﺎﻡ ﻣـﺎﺩﺭ : ﻣﺎﻧــﺪﺍﻧـﺎ
ﺩﻭﺩﻣﺎﻥ : ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯿﺎﻥ
ﺯﺍﺩﮔﺎﻩ : ﺍﻧﺸﺎﻥ (پایتخت ۸۰۰۰ ساله ایلامیان) (ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﺬﻩ ﮐﻨﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺯﺳﺘﺎﻥ ‏)
ﺯﺍﺩ ﺭﻭﺯ: 7آبان ‏(ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ‏)
نام ﻫﻤﺴﺮ : ﮐﺎﺳﺎﻧﺪﺍﻥ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ: ﮐﻤﺒﻮﺟﯿﻪ، ﺑﺮﺩﯾﺎ، ﺁﺗﻮﺳﺎ، ﺁﺭﺗﯿﺴﺘﻮﻥ، روشنک
ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ: ﮐﻤﺒﻮﺟﯿﻪ ﺩﻭﻡ
ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ: ﺣﺪﻭﺩ ۵۵۹ – ۵۲۹ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻣﯿﻼﺩ ‏(۳۰ ﺳﺎﻝ ‏)
ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ :‌ ﭘﺎﺳﺎﺭﮔﺎﺩ

منم کوروش:
در اوستا، نامم: پسر بهشت
در تورات، نامم سیروس
در انجیل، نامم سایروس
در قرآن، نامم ذوالقرنین
نخستین شاه جهان!
اولین دادگستر گیتی!
پدر ایران زمین!

ای آنکه بر خاک من میگذری، بدان و آگاه باش که پای بر خاک کسی نهاده‌ای که در تمام زندگی نگاهبان نیکی بوده و جز به اندیشه و گفتار و کردار نیک با کسی رفتار نکرده است!
بدان که ....
شهریاری من موجب آزار هیچ انسان بیگناهی نشده!
آگاه باش سرزمین ایران بسیار گسترده بوده و در تمام این گستره، هیچکس توان زورگویی بر ناتوان را نداشته است!
ارتش من، ارتش رهایی بخش همه انسانهای ستم دیده بوده و من بدون چشم داشت به تاج و تخت و دارایی آنها همواره یار و پشتیبانشان بودم!

۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر

حکایت تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.

حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد. اصطلاح "حاتم بخشی" نیز از همین جا متداول شده است

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!

برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.

برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و باز هم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟

من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی(حافظ)

۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر

داستان حاتم طایی :

حاتم را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، بخوردم.» گفتم : «والله این بسی خوش بود.» حاتم ادامه داد: «غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع را می پخت و پیش من می‌آورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟» گفتند: «وی همه گوسفندان خود را بکشت.

وی را ملامت کردم که: «چرا چنین کردی؟» گفت: «سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟» پس حاتم را پرسیدند که: «تو در مقابله آن چه دادی؟» گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی!»
گفت: «هیهات! وی هر چه داشت داده است و من از آنچه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم.»

۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر