~Welcome To My Blog~

۱۸ مطلب با موضوع «+ Novelet - داستانک» ثبت شده است

• حکایت تعبیر خواب پادشاه

پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگذار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگذار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.»

پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند.

سپس پادشاه دستور داد خوابگذار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگذار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.»

پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند.



۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر

حکایت دزد و قاضی



دزدی میلیون‌ها تومان از بانڪ دزدید ، دزد دیگری هم به ڪاه دان زد و مقداری ڪاه دزدید ... هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .

قاضی دزد بانڪ را آزاد ڪرد و دزد ڪاه را به دو سال حبس با اعمال شاقه محڪوم ڪرد . ڪاه‌دزد به وڪیلش گفت : چرا اونی ڪه پول دزدیده بود را آزاد ڪرد و من ڪه فقط مقداری ڪاه دزدیدم به دو سال حبس با اعمال شاقه محڪوم شدم؟!
وڪیل گفت : آخه قاضی، ڪاه نمی‌خورد !

✦ عبید زاڪانی



۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر

حکایت مجازات خوردن پیاز و 100 سکه و چوب خوردن



گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: یکی از این سه مجازات را انتخاب کن: «یا یک من پیاز بخور
یا ۱۰۰ سکه بده - یا ۵۰ چوب بخور!»

مرد با خودش گفت: «وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟»

برایش پیاز آوردند.دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!»

هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر
سکه هم بدهی!»

این خلاصه‌ی بسیاری از تصمیم ‌گیری‌ها در ایران است.
در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار همان کاری را انجام می‌دهند که باید اول انجام میدادن

۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر

حکایت پادشاه و شاهین


یک روز پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.
هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد.بعد از ساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند. پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت، و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.

برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد،پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد،اگر جلوی شاهین را نگیرم، درباریان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید؛پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد.پس از مرگ شاهین پادشاه مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت.

بر یکی از بالهایش نوشتند :
«یک دوست همیشه دوست شماست حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.»

روی بال دیگرش نوشتند :
«هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است.»

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر

حکایت پادشاه ورشکسته و سه قانون وزیر



روزی پادشاهی خزانه را خالی دید، پس به وزیر زیرک خود دستور داد طرحی برای بودجه سال بعد ارائه کند. حکایت پادشاه ورشکسته

وزیر پس از مشورت با اصحاب اقتصاد، برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود:
۱- مالیات دو برابر شود.
۲ – نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود.
۳ – کسی حق ندارد آروغ بزند!

پادشاه طرح را که دید، با پوزخندی به وزیر گفت بند اول و دوم قبول، اما سومی یعنی چی؟ چرا مردم نباید آروغ بزنند؟

وزیر زیرک گفت قسمت سوم ضمانت اجرای دو قسمت قبل است. او ادامه داد بند سومی برای تخلیه انرژی اعتراضی مردم است و ما با استفاده از جارچی‌ها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله مردم تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت.

در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور ملوکانه شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند.

 

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر

جامعه آفت زده


وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.

ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﺑﻬﺶ گفتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!

این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ‏ است
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان
به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم👌

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۳ ۰ نظر

پادشاه ایران کریمخان زند

کریمخان زند پادشاه ایران پس از شکار در نزدیکی تخت جمشید اردو زد .
از دور عظمت تخت جمشید دیده می شد یکی از فرماندهان گفت آیا شکوه ایران زمین در تخت جمشید پایان می یابد ؟
کریم خان پرسید : در زمان پادشاهی نادرشاه افشار کجا بودی ؟
گفت در تمام آن دوران در روستایمان به پدرم در کشاورزی کمک می کردم .
کریمخان خندید و گفت آن زمان همانند امروز تو از دور به پادشاه ایران زمین نادرشاه افشار نگاه می کردم و می گفتم آیا تمام شکوه ایران زمین در نادر شاه افشار پایان می یابد !؟ و امروز به تو می گویم دیگر آن بزرگی و عظمت را من در کسی و جایی ندیدم .
این سخن وکیل الرعایا کریم خان زند که از سرداران نادرشاه افشار بود خود گویای عظمت و جوهر آن یگانه دوران ها را دارد . ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : نادرشاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود .
نادر شاه افشار در جمع ارتشیان ایران می گوید : وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند . پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند .و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند ...



۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۱ ۰ نظر

چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار

ادامه مطلب...
۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۹ ۱ نظر