~Welcome To My Blog~

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

حکایت کشاورز و بذر مرغوب

کشاورزی جایزۀ کاشت و پرورش مرغوب ترین ذرت را گرفت.
متوجه شدند که او از بذرهای مرغوب ذرت، به همسایه‌هایش هم داده بود.

علت را از کشاورز پرسیدند، گفت: باد، بذرهای ذرت را به مزرعه‌های دیگر منتقل می‌کند. اگر همسایه‌های من ذرت‌های خوبی نداشته باشند، باد آن بذرهای نامرغوب را به زمین من نیز می‌آورد و با ادغام بذرهای مرغوب و نامرغوب نتیجه کار و زحمتم، توسط نامرغوب‌ها، خراب می‌شود. پس بهترین تدبیر و راه حل، اصلاح بذرهای همسایگانم می‌باشد.

•برگرفته از کانال تلگرامی :
شب نشینی هالو

۲۵ دی ۹۹ ، ۰۶:۱۷ ۰ نظر

حکایت "کار خوبه خدا درست کنه ، سلطان محمود خرِ کیه؟"

گویند که در دو طرف درب ورودی کاخ سلطان محمود غزنوی ، دو مستمند نشسته بودند. یکی چاپلوس بود و هرکس که رد می شد ، از وزیر و وکیل و سلطان با چرب زبانی چیزی کاسب می شد ؛ اما دیگری ساکت بود. گاهی گدای چاپلوس به او می گفت: "مگر تو احتیاج نداری ، پس چرا از این زبانی که خدا بهت داده استفاده نمی کنی بیچاره!" گدای دیگر همیشه جواب می داد که کار خوبه خدا درست کنه ؛ سلطان محمود خره کیه! یک روز کسی به سلطان گفت: "قربان قضیه این دو تا گدای دم درب ورودی را می دانید؟" گفت: "نه، اتفاقاً می خواهم بدانم چرا یکی ساکته و دیگری پرحرف؟"

    سلطان به سلامت باشند ، گدایی که ساکت است ، گاهی کلامی بر لب می راند که بهتر است از جلوی در او را رد کنید. سلطان پرسید: چه می گوید؟ پاسخ شنید که وقتی به او می گویند، چرا جلوی سلطان و وزیر احترام نمی کنی تا صله ای بگیری؟ او می گوید که کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خره کیه! سلطان محمود که عصبانی شده بود، گفت: حالا به او خواهم گفت که دنیا دست چه کسی است! سلطان فرمان داد که یک مرغ شکم پر برای شام حاضر کنند. مرغ را آوردند و سلطان یک الماس خیلی ارزشمند داخل شکم مرغ گذاشت و گفت: "ببرید برای گدایی که به ما احترام می کند تا رفیقش بفهمد همه کاره چه کسی است."

    مرغ را برای گدای چاپلوس بردند ، ولی از قضا آن شب وزیر هم یک بوقلمون برایش فرستاده بود و او سیر بود. به دوستش گفت: امروز چقدر کار کردی؟ پاسخ شنید: 3 سکه. گفت: "بیا این مرغ با اینکه خیلی بیشتر می ارزه، ولی 3 سکه رو بده و مال تو". گدای دیگر پاسخ داد که نمی خواهم! گفت: "دو سکه بده." جواب داد که نمی دهم. گفت: "یک سکه." گفت: "نه، این مرغ روی دستت باد کرده و باید دور بیندازیش حالا می خواهی سر من کلاه بذاری؟"

    گفت: "بیا مجانی برش دار که اینجا بماند بو می گیرد!" برداشت و لقمه اول را که خورد الماس را دید. گذاشت جیبش و گفت: "رفیق، شاید از فردا من رو ندیدی، ولی یادت باشد؛ کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خره کیه"! فرداش سلطان دید ، این گدا هست و دیگری نیست. گفت: بیاریدش داخل و از او پرسید که رفیقت کجاست؟ گفت: "دیروز همچین حرفی زد و امروز هم نیامد." سلطان با عصبانیت گفت: "تو چرا دوباره گدایی می کنی، مگه من به تو صله ندادم؟" گفت:" بله سلطان ولی چون بوقلمون وزیر را خورده بودم ، دادمش به رفیقم." سلطان ابتدا ناراحت شد ولی بعد لبخندی زد و گفت: این جمله که من می گویم تو هم تکرار کن وگرنه میدهم شلاقت بزنند.
بگو: "کار خوبه خدا درست کنه ، سلطان محمود خره کیه!"

۲۴ دی ۹۹ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر

حکایت ثروتمند مغرور

کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تکبر گفت:
بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن!

کشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت:
دارم یونجه میکارم ...!

۰۱ دی ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر

رهبر مرده

در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.
شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.

پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.

پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید، کاسبها هم کم فروشی و گران فروشی میکنند
هیچ دادخواهی هم پیدا نمیشود، هیچکس بفکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی.

این مملکت هم رهبرش مُرده که اگر زنده بود الان وضع و اوضاعمون این نبود !

۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر

• حکایت تعبیر خواب پادشاه

پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگذار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگذار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.»

پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند.

سپس پادشاه دستور داد خوابگذار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگذار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.»

پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند.



۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۰ نظر

نقل و قول


شخصی نزد سقراط آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن.

آیا کاملا مطمئنی که آنچه که می خواهی بگویی حقیقت دارد؟
مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام.

سقراط: آیا خبرخوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، برعکس.

سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی، برایم سودمند است؟
مرد: نه واقعا.

سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من میگویی؟

 

۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر

حکایت پادشاه ورشکسته و سه قانون وزیر



روزی پادشاهی خزانه را خالی دید، پس به وزیر زیرک خود دستور داد طرحی برای بودجه سال بعد ارائه کند. حکایت پادشاه ورشکسته

وزیر پس از مشورت با اصحاب اقتصاد، برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود:
۱- مالیات دو برابر شود.
۲ – نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود.
۳ – کسی حق ندارد آروغ بزند!

پادشاه طرح را که دید، با پوزخندی به وزیر گفت بند اول و دوم قبول، اما سومی یعنی چی؟ چرا مردم نباید آروغ بزنند؟

وزیر زیرک گفت قسمت سوم ضمانت اجرای دو قسمت قبل است. او ادامه داد بند سومی برای تخلیه انرژی اعتراضی مردم است و ما با استفاده از جارچی‌ها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله مردم تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت.

در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور ملوکانه شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند.

 

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر

چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار

ادامه مطلب...
۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۹ ۱ نظر